شطحیات
بیشتر فکر می کند
تا تو ، برای رها کردن معشوق ات!!!
بیشتر فکر می کند
تا تو ، برای رها کردن معشوق ات!!!
با شنیدن نام من چه در خاطر تو می آید؟سیاهی دروغ؟یا سرمای وجود پر دغدغه ام؟یا تفاوت دل و زبانم؟ کدامش؟؟؟؟
عمر من شبیه حبس ابدی است پشت میله های سرد و زندان بان هایی بی شمار ، تنها برای من.چه زمان خواهد رسید گاه عفو من و ضمان تو.؟و گریستنم در آغوش آزادی و بی پروایی.
در بندم نه بنده.ثانیه به ثانیه را میگذرانم،سر می برم و خیالبافی را سر می کشم.نخوت در اندامم مسری شده.ذهنم حتی خیال خفتن دارد.از پس ضعفی بزرگ در وجودم ، خیال دنیای دیگر به سرم زده.حق گویی های پیران را امروز تجربه میکنم...
چقدر دیر...پرورگارا، مرا زود برسان... زود دیر میشود...
پی نوشت : بهرحال ، نوشتن ، باهر کیفیتی ، بهتر است از نانوشتن.عفو بفرمایید
از گرفتاری هاشان شرمسارم و از سر در گمی هایشان سر در گریبان دارم.حیات را درچه میبینند؟در خور و خواب و نبرد؟نبرد نه با خود که با برد!بازی هایشان همه بر سر باخت است.چه سهل می رنجند.چه سخت می بخشند.دست و پا بسته اند و بر سر میزنند از درهای بسته.زر و زور شده ولوله ی هستی.بیداری هایشان غرق خواب و فکرهایشان همه بی فکریست.عده ای به یک گردو می فروشند مینوی ةن جهانی را و عده ای دیگر به مینو میفروشند این جهانشان را.نمی دانند در پس هر نداده ای داده ای نهفته ست.چه فراموش کارند به رحمت پروردگار...
مست از جاه و مقام وسست در عهد و ثبات.بینای خطای دیگری و کور غرور خویش.حافظه را باخته اند به هاضمه.نه شکر شکم می دانند ونه حرمت امانت.حکم آنچه خود می فرمایند و لطف آنچه خود می اندیشند.بشکن ها میزنند از شکستن این و آن.از توبه هایشان به طرفه العینی توبه میکنند.وپیمان ها را به یک پیمانه می بخشند.جوانی ها را مفت پیر میکنند و کودکی را تا نهایت به غایت میرسانند...
چه قدر دلتنگم و پر رنج.غبطه می خورم به حال فرشتگانی که جز سجود نمی دانند.کاش من هم نمی دانستم.کاش...