یاد داری که شب و روز به من میـــــــــدادی
درسِ انسانیت و معرفت و مِهر و وفا؟
همه کردند تورا ، از چه سبب من نکنم ؟
گاه و بیگاه ، شب و روز ، به هر وقت ، دعا
عاقبت تا به سره دسته فـــرو خواهم کرد
نوک خنجر به دلِ خویش از آن نازه نگاه
هیچ دانی که اگر خم نشوی ، تو نرود ؟
قامتِ راست و رعنای تو از این درگاه
مَنه بیچاره به جز تو ، نــــدادم به کسی
دلِ دیوانه ی خود ، ای بتِ زیبایِ چو ماه
هر زمان کآمد و جاری شُـــــد و ریــــــــــخت
اشک از چشم تََرَم ، شانه ی تو بود پناه
بارها لطف نمودی و نــهادی ، دوباره بگذار
پای خود بر سره این چشم حقیرم ، گهگاه
کاش من جای تو بودم ، در آن دم که شدی
در دلِ این همه مخلوق خدا ، سَرور و شاه
اندکــــــی چشم بگردان و ببین زیــــــره تو اَم
زیر آن سایه ی تو ، سایه ی گیسوی سیاه
خوب در خاطر من هست که تو میــخوردی
خون دل ، چون که نبودی ، ز حالم آگاه
ای دریغا ، تو ندانی که چه تنگ است هنوز
دلم از دوریِ تو ، لیک چه دور است این راه
شَرم را دور بیانداز و نشانــــــــم دِه ، دوست
معنیِ عاشقی و دوستی و لطف و صفا
در بیـــــاوَر که بــــــدانم ، تو جــــداً مَـردی؟؟؟
اشکِ هر ظالم و فاسد ، و مرا شاد نما