شاه کاری ست از اسدی طوسی ، تقدیم به همه دوستان...

 

یاد داری که شب و روز به من میـــــــــدادی

درسِ انسانیت و معرفت و مِهر و  وفا؟

همه کردند تورا ، از چه سبب من نکنم ؟

گاه و بیگاه ، شب و روز ، به هر وقت ، دعا

عاقبت تا به سره دسته فـــرو خواهم کرد 

 نوک خنجر به دلِ خویش از آن نازه نگاه

هیچ دانی که اگر خم نشوی ، تو  نرود ؟

قامتِ راست و رعنای تو از این درگاه

مَنه بیچاره به جز تو ، نــــدادم به کسی

دلِ دیوانه ی خود ، ای بتِ زیبایِ چو ماه

هر زمان کآمد و جاری شُـــــد و ریــــــــــخت

اشک از چشم تََرَم ، شانه ی تو بود پناه

بارها لطف نمودی و نــهادی ، دوباره بگذار 

 پای خود بر سره این چشم حقیرم ، گهگاه

کاش من جای تو بودم ، در آن دم که شدی

در دلِ این همه مخلوق خدا ، سَرور و شاه

اندکــــــی چشم بگردان و ببین زیــــــره تو اَم

زیر آن سایه ی تو ، سایه ی گیسوی سیاه

خوب در خاطر من هست که تو میــخوردی

خون دل ، چون که نبودی ، ز حالم آگاه

ای دریغا ، تو ندانی که چه تنگ است هنوز

دلم از دوریِ تو ، لیک چه دور است این راه

شَرم را دور بیانداز و نشانــــــــم دِه ، دوست

معنیِ عاشقی و دوستی و لطف و صفا

در بیـــــاوَر که بــــــدانم ،  تو جــــداً مَـردی؟؟؟

اشکِ هر ظالم و فاسد ، و مرا شاد نما

آهای....آهای....

آی خونه دار وبی خونه...

آی بچه دار واجاق کور...

بدویید بیاید....

حکایت دارم براتون...

ناب ناب...

از آب گذشته...

فردا با کلی حکایت میام سر گذر...

کاش خوابم می برد.شب های بیداری،آفت فکر و روح و جسمم

شده.چه خیال ها گذر میکنه و گذر نمیکنه خوابی...

 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال ها گذر کرد وگذر نکرد خوابی

به چه دبر ماندی ای صبح؟که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی،ز چه روی دوست دارم؟

که بروی دوست ماند ، که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد

که در آب مرده بهتر ، که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که به غم اش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناه کارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای،اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب جشم سعدی

عجب است اگر نگردد ، که بگردد آسیابی

بر ای گدای مسکین ودری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

اخرین پست سیاه مشق برادر را که خواندم،غزلی از استاد سخن "سعدی شیرازی"به ذهنم رسید.اوامر و نواهی سعدی در اشعارش چندان دقیق و دلچسب است که حقیقتا انسان هر چه در جهان عشق واحساس لمس می کند را،وی به شکلی زیبا و جذاب در آثارش هویدا ساخته است.بد نیست غزل را بخوانیم...

پنجه با ساعدسیمین تو نیندازی به

با     توانای  معربد  نکنی  بازی  به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

اگر او با تو نسازد تو  درو  سازی به

جز غم یار مخور  تا غم کارت بخورد

تو که با مصلحت خویش نپردازی به

سپرصبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو  اگر جنگ نیاغازی به

با چنین یار که ما عقد محبت بستیم

گر همه مایه زیان می کند انبازی به

بنده را برخط تسلیم خداوند امور

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر بر نکنم

این چنین یار وفادار که بنوازی به

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

که من از پای درآیم چو  تو  اندازی به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق بخوش آوازی به

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

که نگوید سخن از سعدی شیرازی به

مروری کوتاه به زندگی وشعر استاد اخوان ثالث (م.امید)،به نظر افسوس فقدان آن خداوندگار بی همتای سخن را بی تردید در هر صاحب ذوقی زنده می کند.اخوان را که مرور می کنی،جز صفا چیزی نمی بینی.چه در شعرش،چه حیات پرحاصلش.از او هر انچه مانده ،یادگارانیست بی نظیر،شاهکاریست بی بدیل که به زعم حقیر هنوز مانندش را عرصه ی ذوق وهنر به خود ندیده و نمی بیند.از او جز چند مجموعه شعر نو و کلاسیک ،چندین مجموعه مقاله و تحقیق ادبی،چند مجموعه داستان کوتاه و...،چندین مصاحبه رادیویی و آلبومی به نام قاصدک نیز میراث مانده که هر کدامشان حق والانصاف ستاره ایست درخشان در آسمان ادب و هنر...

شعر "چاره " از دفتر "در حیاط کوچک پاییز٬در زندان" را خود استاد در سالهای واپسین عمرشان،در مصاحبه ای رادیویی،با آن صدای خسته و محزون دکلمه کرده است که اکنون آن مصاحبه با عنوان "درخت معرفت" بصورت آلبومی صوتی در دسترس میباشد.

و اما شعر...

 چاره

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند

سهل است این سخن که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد

فریاد را چه سود،چو فریاد رس نماند

کو کو؟گچاست قمری مست سرود خوان؟

جز مشتی استخوان وپر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق

چز ناله ای ضعیف زمسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت

بس برگ و ساز بیهده ماند وفرس نماند

سودند سر به خاک مذلت کسان چو باد

در برجهای قلعه تدبیر کس نماند

تنها نه خصم رهزن ما شد که دوست هم

چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هر چه دروغ و فریب بود

تا مرگ این حقیقت بیرحم بس نماند

تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام

موسی بشد به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره غم ها زباده خواه

ور نسیت پس چه چاره کنی چاره پس نماند

بیا گویم برایت داستانی

که تاتاثیر چادر را بدانی

...

...

باز آمدم...